خواست عین ماه شود، ناز کند، عشوه بفروشد، دیر به دیر سر و کله اش پیدا شود، ولی اگر او نمی آمد، اگر او نمی تابید، گلها چه می شدند؟ درختها؟ چه بلایی سر رودخانه ها می آمد؟ دیگر چه کسی باران می شد روی سر آدمها؟ اگر او نمی تابید حتی دیگر ماه هم نبود
می خواست عین ماه شود، ولی کسی نصفه نیمه تابیدن را به او نیاموخته بود، او اگر نمی تابید که دیگر خورشید نبود، اگر نمی تابید که دیگر زنده نبود، سرنوشت ابدی او این بود: همیشه تابیدن !!!
روز بعد عین همیشه صبح که از پشت کوهها طلوع کرد، دیگر به امید یافتن یک عشق تازه نبود، دیگر به امید این طلوع نکرد که کسی زیبایی بیحدش را ببیند، روز بعد طلوع کرد بی امید، بی عشق، بی فردا.
آنروز نه مثل ماه ناز کرد، و نه عشوه فروخت، تابید و تابید و تابید، بیشتر از هروقت دیگری نور داد، آدمها دستها را حایل چشمها کردند تا او را ببینند، اما نور زیادش همه چشمها را کور کرد.
آن روز تابید، تابید و تابید.
آنقدر که دیگر دم غروب، هیچ نوری نمانده بود که نتابیده باشد، آن روز خورشید با همه عشق و وجودش تابید، آنقدر که دم غروب، هیچ چیز برای بخشیدن نداشت.
خورشید آنروز آنقدر تابید تا سوخت، تا ... سوخت.
آنقدر تابید تا تمام شد.
***
روز بعد، آدمها هرچقدر در انتظار تابیدن خورشید ماندند، خورشید طلوع نکرد، هرچقدر صبر کردند، هرچقدر زمان گذشت، باز هم خورشید در نیامد، هوا تاریک بود، آدمها سردشان شد، گلها مردند و رودخانه ها یخ بستند، اما خورشید در نیامد.
خورشید مرده بود.
آدمها، که عادت کرده بودند به زیبایی ماه، در انتظار زمان آمدن ماه ماندند، اما ماه هم دیگر در نیامد، که دیگر خورشیدی نبود که ماه از او نور و زیبایی بگیرد.
خورشید مرده بود و دیگر حتی ماه هم وجود نداشت.
آدمها، حالا دیگر دلشان برای خورشید تنگ میشد، دلشان برای گرما غنج میزد، برای نور، برای روشنایی، دیگر هیچکس حتی نام ماه را هم به خاطره نمی آورد.
ولی چه سود؟ خورشید مرده بود و دیگر هرگز طلوع نمی کرد.
خورشید رفته بود و آدمها فقط وقتی قشنگی اش را فهمیده بودند که خورشید برای همیشه مرده بود.
افسوس...
نظرات شما عزیزان:
|